(1580)نالم و ترسم که او باور کند |
|
وز کرم آن جور را کمتر کند |
(1581)عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد |
|
بوالعجب، من عاشق این هر دو ضد |
(1582)و الله ار زین خار در بستان شوم |
|
همچو بلبل زین سبب نالان شوم |
(1583)این عجب بلبل، که بگشاید دهان |
|
تا خورد او خار را با گلستان |
(1584)این چه بلبل؟ این نهنگ آتشی است |
|
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشی است |
(1585)عاشق کل است و خود کل است او |
|
عاشق خویش است و عشق خویش جو |
وز کرم آن جور را کمتر کند: سخن پروردگاری است که اگر زندگی ما را با دشواری مواجه کند، باز دشواریها برای ما شیرینی دارد، زیرا هرچه هست از حق است، مولانا می گوید« عاشق نمی خواهد که حتی جور معشوق کم شود زیرا هرجلوه یی از وجود معشوق به او زندگی وشادی می دهد.
این هر دو ضد: یعنی هم عاشقِ قهرِ معشوق است و هم عاشق لطف او!.
و الله ار زین خار در بستان شوم: یعنی عاشق سوگند میخورد که از خارستان قهر الهی به هیچ بوستانی پناه نخواهم برد
عاشق کل است: یعنی عاشق« تمام هستی یا خدا» است.
خود کل است او: یعنی هستی جداگانه یی ندارد. اما او با کلِ هستی و پروردگار که حقیقت هستی است وجود یگانهای دارد.
عاشق خویش است: او در واقع عاشق خود است وخود را می جوید
( 1580) مىنالم و مىترسم که ناله مرا حمل بر زحمت درونیم کرده بحالم ترحم نموده جور خود را کمتر کند.( 1581) من لطف و جور او را دوست دارم و عجب است که عاشق دو چیز ضد یکدیگر هستیم.( 1582) بخدا اگر این خارى که از او بدلم خلیده رها شده بباغ و بستان روم چون بلبل ناله سر خواهم داد و از جدایى جورش خواهم نالید. ( 1583) چه بلبل عجیبى دهان گشاده مىخواهد خار و گلستان را بخورد.( 1584) این بلبل نیست بلکه نهنگ آتشى است که تمام ناخوشیهاى عشق در نظر او خوش است. ( 1585) او عاشق کل است و خود همان کل است و عاشق خویش است و خویشتن را همىجوید.
عاشق نمیخواهد که حتی جور معشوق کم شود، زیرا هر جلوهای از وجود معشوق به او زندگی و شادی میدهد. شگفتا که عاشق، هم عاشقِ قهرِ معشوق است و هم عاشق لطف او! عاشق سوگند میخورد که از خارستان قهر الهی به هیچ بوستانی پناه نخواهم برد، چون من بلبلی نیستم که از رنج این خار بنالم. مولانا بلبل شگفت انگیز بوستان حق را این چنین وصف میکند: این بلبل خار و گل را با هم میخورد و رنج و راحت نمیفهمد. اصلاً بلبل نیست، بلکه در راه عشق چون نهنگی است که خوشی و ناخوشی را مانند آتش میسوزاند و به پایان راه میاندیشد که وصال معشوق است.عاشق کلّ « تمام هستی یا خدا» است وخود نیز کلّ است وهستی جداگانه یی ندارد.او در واقع عاشق خود است وخود را می جوید. هم توان گفت که چون سالک بکمال حق تعالى تحقق یابد خود را در همه چیز و همه را در خود مىبیند و بدین جهت بر همهى مظاهر خواه محسوس و یا معقول عشق مىورزد براى آن که دوستى خود و حب ذات امرى است طبیعى و سنتى است الهى، و دوست داشتن و عاشق خود بودن از حق آغاز شده که عاشق و معشوق بالذات است و بنا بر این مرد کامل همه را دوست دارد بجهت آن که همه را در خود و خود را در همه مىبیند و عاشق کل است از آن نظر که خود همه و کل جهان است.پس مولانا بر همه جهان عشق مىورزد بجهت آن که همه جهان را در خود مىبیند، او بکمال حقیقى رسیده و با همه متحد و یگانه و به اصطلاح خودش «کل» شده است. شیخ سعدى نیز در بیان این نکات مىگوید:
بجهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
بحلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
غم و شادى بر عارف چه تفاوت دارد ساقیا باده بده شادى آن کاین غم ازوست
غزلیات سعدى، ص 118
ولى تفاوت مقام مولانا و سعدى را از همین جا مىتوان دانست، سعدى جهان را براى آن دوست دارد که ملک خداست و نسبتى بدو دارد ولى مولانا خود را در جهان و جهان را در خود یافته است.
مولانامی گوید: مرد راه خدا در مقام رضا، از آنچه پیش آید استقبال میکند و چنان غرق در معشوق و تابع مشیت حق است که گویی حس ظاهر، او را از رنجهای تن و دشواریهای عالم ماده آگاه نمیکند تا زبان به شکایت بگشاید؛ این حالت دو دلیل دارد: یکی فراموشی خویشتن، و دیگر آنکه، هر چه پروردگار برای بنده بخواهد، همان بهترین است. مولانا پس از شرح مقام رضا، از مقام فناء فی الله، یعنی فنای عاشق در پیشگاه معشوق سخن گفته است که مرحله عالیتر از تکامل روح است. فناءفی الله در واقع نخستین گام در عالم بقاءبالله است.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |